نفس هایم در تلاقی  باران  
بوی نم گرفته دست هایم
 و شانه های که دیگر تکان نمی خورد
تا کنار ابادی چشمانت آمدم
 همیشه برای خوشه های دست چین شده چشمانم
 مسیر چلچله ها را می دانستی
 من چه بی صدا آمدم
 میان خرمن چشمانت خیمه زدم
 این آبادی به کجا ختم می شود 
 کدامین ارغنون  می نوازد
 این هیاهو یی که مرا به انتهای  کبوتران می برد 
 به خاک می پیوندیم
 یا در تفاهمی سرگردان به هم گره می خوریم 
چندین کبوتر راهی شوم 
 در مدار کدامین حقیقت دور بزنم 
که چشمان مرا  در کنار آفتاب  به خواب ببری
قبای سبزت را بباف 
  کمی این نزدیکی ها 
باران کنار دلتنگی های من سایه کرده 
 آرام بیا 
  نکند انگشتانت روی زخم های دلم گیر کند 
  نکند مسیر را گم کنی 
بیراهه نروی 
 که صدای رفتنت   آسمان را بیدار کند
 آرام بیا  
 گلیم انتظارم هنوز به انتها نرسیده
 آرام بیا.....


 

صف کشیده اند

 رویا هایی که روی دستهایم  به آسمان می روند

روی زمین میان این همه سیم خار دار

با گور هایی که آما ده شده اند

من شما را چه کنم

  به آسمان می رسانم

و کمی هم باران های  آسمانی بدرقه راهتان

چقدر زیرو رو کنم چشمانم را در جذر و مد زمان

شما که می دانید

 چقدر احساسم را روی سجاده ها مچاله کردم

 هی باریدم  و باریدم

 به آسمان می سپارمتان

با کمی  برف های نباریده

به رهاییتان ببالید

 خوب جایی   رهسپار شده اید ....

 

 

 

افتادنم را نمی بینی

نمی بینی چطور نقطه های  چشمانم

 روی سطر به سطر چشمانت زانو زده اند
 مرا به کجا می بری
با این گام های خسته

 ته این خیابان گیج 

ایستگاه به ایستگاه  می ایستم

 شاید اشتباهی روی نیمکت های   چرک شده ذهنت  به خواب رفتی

نه بیدار می شوی نه می گذاری من به خواب بروم

من با این چشمان خیس
 
 هی به رویاهای مچاله شده ام مشت می زنم

ته این خاک بو گرفته 

 بی حس شده ام

میان این همه هذیان  که به چشمانم زده ای

نگران ثانیه های هستم

می ترسم 

می ترسم از که زودتر از من به انتها برسند.........

همیشه برای تکه های خوابم

فاصله ای هست

من  این انتها را

 روی شفافیت نگاه  کبوتران فردا مرور می کنم

 میدانم روزی تکه های خوابم

 روی پرنده   به خواب رفته چشمانت  آرام می شود

بیرون بیا

اینجا ته این همه دلتنگی

پلک چشمانی به سنگینی باران های نباریده

انتظار تاول زده مرا  آرام می کنند

روزی می آیی

اما این روز  در سادگی کدام پرنده  مانده است

و من باید در فراسوی کدامین افق

 گستره فریادم را   رها کنم

 ترس من از دلتنگی نیست

که قرن هاست  در چشمانم  روییده

  ترسم از خاکستر شدن گلیم آرزویی است که

با دستان تو به آسمان رسیده

همین که بیایی کافی ست 

همین که چشمانت را بچرخانی کافی است

 این طرف

 آنقدر دستانم را دراز می کنم

تا باد

به بهانه خداحافظی هم که شده

 دوده های  چشمانم  را در غرور یخ زده ات رها کند

کاش رهایی باشد
رهایی از  پیله های عشق
کاش
کاش ..

 

 

 

به دور از هر چه دل زدگی

چشمانم را مچاله می کنم

 روی پلک لحظه هایی که توبه دستانم سپرده ای

دست نمی کشد دلم

انگار روی شن های دلتنگی اش

میان کلوخ های بی تفاوتی تو امید رویشی دارد

شاید ریشه ای میان  آن همه ناهمواری

به آسمان برسد

هیچ کس نمی داند زیر  پلک هایم پنهان شده ای

و هر چند وقت یک بار

مثل رانشی

زیرو رو می کنی ابر های مرده ی چشمانم را

و باز میان آن همه بغض ته نشین می شوی

تا دوباره طوفانی شوی

و مر ا به گستردگی آتش جنوب

به خاک دهی

بگو ته این خاک مرده چه می جویی

که این چنین زیرو رو می کنی

آسمان را بنگر

 ابر ها باز فرصت باریدن گرفته اند

اگر باز ببارند دیگر میان این همه نمناکی

نمی توانی مرا بیابی

 به من بگو انتهای این همه آشفتگی

  به کدامین آسمان می رسد ........

 

 

 

به سرمای گورستانم
تکه های  دلتنگی ات را آویزان کرده ام
تا خاک فاصله ای نیست
لحظه های خیس مرا تنها نخواهند گذاشت

و من هنوز

انتهای دست های چروکیده  تقدیر دست و پا می زنم 


 تنهایی  خواب سنگینت را بر دوش می کشم
 نمی دانم انتهای این خاک کجاست
 

 من هیچ نمی دانم در کدامین قطعه

 
باید روز های خاکستری ام  را   خاک کنم....
 
***

 به  نمناکی  پلک های سنگینم 

 
 تکه های تنهایی  آویزان شده اند
 اندیشه ای کن
 

 لحظه ها تماشاچی شده اند

 و

 من و تو هنوز در پس کوچه های عشق

ته کاغذ پاره های آشفتگی

آدرس امتداد عشق را می پرسیم

زیر پایت را نگاه کن

این پیاده رو ها که بر  آن پا می گذاری

   بر هوت مرده احساسی است که

نجوا کنان هنوز ترا در ریشه های بی جانشان

تا فراسو های نامعلوم می برند

تکانی بخور 
  تنها در پس مانده های چشمان تو
این ریشه ها  
لهجه  رویش  می گیرند..........

 


بانوی تکیده چشمانم
در هیاهوی خیس باران
 ترا به  آشیانه  عشق می کشاند
تا خواب مرده اش را به تکه های چشمانت بیا ویزد 

  در حاشیه های دلتنگی 
بارانی به وسعت عشق   زمزمه  ماندن دارد
و من تا حاشیه های خاکستری بغض 
 نفس هایم را به تماشای آفتاب  می برم 

سایه ای کپک زده 
در گل آلوده ترین اشک هایم  
به زایش می اندیشد

###
این گونه که مانده ای

 خیس خواهی شد
 در تلاطم پلک های باران

برگی به نگاهت ببند

و یا دور شو از استپی که بوی جلبک هایش

 

زمان را بو دار کرده

دور که شوی

من هم راحت تر ته جلبک ها خودم را به خاک می سپارم

شاید از ریشه های مرده ام

درختی به آفتاب برسد

می دانم خاکستر که شوم

بوی ماندگی ام

خاطراتت را ویران می کند

 

 

اما من دیگر نه به ویرانی

 به طوفانی می اندیشم

که خاکستر مرا روی انگشتانش به حراج می برد .........

 

 

از من دور می شوند

تکه   های صدایی که چشمانم را به باران برده اند

دلم گرفته و

شمال چشمانم هنوز بارانی است

یاد آخرین بوسه ات  زخم های دلم را می نوازد

نه دستی  برای گرفتن

نه شانه ای برای بوسیدن

همه رفته اند

تنهای تنهای مانده ای

تنهای تنها مانده ام

 تو می دانی و من هم می دانم

هر دو به  یک کوچه خیره شده ایم

بگو انتهایش کجاست

من بروم یا تو می آیی

به چشمان بارانیت قسم

من و تو هر دو از جنس عشقیم

با کمی ناخالصی

با تکه های غروری که  

 سایه چشمانت شده

 

 

 

 آن روز ها
 درروز های آبی زندگی

 گاهی لهجه امیدم  می گرفت

 

 گاهی در حوالی احساسم شاخه ای می تپید

گاهی یکی از حرف های زندگی ام تنها می شد

گاهی خیره خیره پیاده رو ها رابه حاشیه چشمانم می بردم

 گاهی  شاخه ای از چشمانم  می شکست
گاهی به صداقت خند ه های آفتاب حسودی می کردم

 و گاهی تکه ها فریادم را خدا می شنید
***

اما امروز

 درروز های  خاکستری بارانی
 
لهجه امیدم لهجه سرزمین مردگان گرفته

و چشمانم

به تماشای سایه های مرده عشق

گوشه چار قد زمان را می کشد

احساسم نیز

به گوشه ای از آن پیاده روهای خلوت کپک زده گز کرده

 من تقویم زمان را می کشم

نمی گذارم ثانیه ها قبل از آمدن تو

گستره انتظارم را به ابتزال بکشند

و

نمی گذارم لحظه ها زودتر از آمدن آفتاب

به پیشانی مرده من چروک شوند

در این تداوم هستی

 گوشه ای بیاب

آفتاب هنوز می تپد

هنوز اسم تو

ته ته این ته مانده ها ی کپک زده دلم

خواب فراسو ها را می بینند

نگذار خواب من بپرد

بیا تا با هم بر یک دوش باران را

به کوچه های خشک دیدارمان ببریم....

 

 

 

 

ما از جنس یخ زده بارانیم

 

 ما از تماشای زندگی

 

  دستانمان را به شاخه های مرگ اویخته ایم

 پدرم در این حوالی چشمانش را به حراج باران گذاشته

 و مادر م ترانه های دعایش را به گوشه چشمانش ریخته

ومن 
دایما آب های راکد دلمان را پارو میزنم

 پدرم می گوید
 مواظب باش دسته های پارو  توی چشمانت گیر نکند

مادرم هم می ترسد جلبک های کف دلم را قورباغه ها بگیرند

اما من
   نه نگران بارانم

 نه نگران   کودکان حسرت زده عشق

که روی چشمانم   نمورم  گندیده اند

من نگرانم

نگران  ریشه های ام که ته این خاک

گردنشان را به آسمان آویخته اند

 شاید آبی ترین آفتاب بتابد

 ****

 

 اینجا کسی حال  ریشه های خشکیده ام را نمی گیرد

 

هوا ساکت است 

و خدا دیرگاهی است که از این حوالی نگذشته است

 باور کن اگر بوی تو نبود

تا حالا  بر پاشنه زمان  ساییده شده بودم

 

من دلم تنگ شده

دلم برای آن پیاده روهای ساکتی که تو در آن چشمان مرا   به خواب بردی

 تنگ شده

من دلتنگم

 دلتنگ خداییم که

در آن سیاهی تکه های مرا 

 به خواب چشمانت وصله زد

 دلم برای آن وصله ها  تنگ شده

میدانم پاره پاره هم که شوی  باز

خواب من نمی پرد

کاش رعدی بزد و یا کاش این خواب

به ابدیت  برسد

 


تار های صدام خسته شدند
از بس رو طبق بغض
 هی    بارون رو بدرقه کردند
ته کوچه بغض
هم که بیایند به جنازه های دعا های می رسند
 که تو تاریکی به خواب رفتند
صدا هم که نکنند هر چند وقت یک بار مثل کله های مرده های قبرستان سر می آرند بیرون
دایم چشمان بغضم را تکان می دهند
 ما را رها کن
بگذار آسوده  تر ک های چشمانم را بشوییم
اخر دیگر دستان زمان هم خسته شده از بس که ما را بالا گرفته
خواستند برسند به آسمون
اونجایی که هر چی  با بال دعا رفته 
بال آبی خدا را  چشیده
 من هم گفتم تا این کودک بغض  هست
نگذارم رگ های صدام به بیراهه برند
یه راست می برمشان رو چشمام
 و هی خدا را به فریاد می برم
 شاید این بار  صدام بلند تر شه
 و یا شاید 
چشمان ‌ابی خدااینبار نزدیک تر ..........

تا  ابر ها نباریده اند
من تمام مداد رنگی های دلم  را به انتهای زمان می کشم
 با سوار زمان
 شاخه های بی تو
 طعم مرا می چشند
هنوز نمی دانم
می مانم
 و یا  
  به آوار سکوتی که تو در  چشمهایت نشانده ای
 عادت می کنم
نه
 رهایی به این سادگی نیست 
 تا من به تصنیف عشق
نخ های دلم را تنیده ام
هیچ سواری مرا  به
دشت های تهی نمی رساند
چه دشوار است
 در پیچش بی رنگ

 رگ های زمان
 تهی شوی ..
چه دشوار است نا مرئی شوی بی آنکه
 طعم تپش سادگی را

  را   به یال نگاهی بیاویزند...........






برای سادگی لحظه هایی که  مرده اند . مرثیه ای جز حسرت نمی توان خواند


گذر
آنقدر در  خاکستری  لحظه ها خیره شده بودم که از یاد بردم سپیده کی به غروب رسید . حالا من مانده ام و قدم هایی که تا انتهای شب معلق  ماند ه اند .



عشق، تن به فراموشی نمی سپارد ، مگر یک بار برای همیشه





ای بانو ، آب می نوشیم زمانی که تشنه نیستیم و تمام سال را به عشق ورزی می پردازیم ، و همین ما را از بقیه موجودات متمایز می کند

پیر آوگوستین کارون

با نفس های دلگیر زمان
بی انکه شعر هایم را در  کودکیت جا بگذارم

انقدر در کوران نگاهت   باقی می مانم
تا بتوانم قدم  های یخ زده ام را
در سرزمینی که  تو بوران زده آنی
گوشه ای از چشم هایت را  تصاحب کنم


حاشیه زورق ستایشم
  پارویی آویزان
هیجان   بال دعایم را به اوج می کشد
آبی از  عمیق ترین چشم
یاد های خاکستری را می تند
 گاه گلوی فریاد  می گیرد
من صدای خودم را در آسمان  به حراج گذاشته ام
کسی نیست
روی پر شب آویزانم
دستی ستایشم را می تکاند
 با من بیا
تا به  یک فریاد 
آونگ دعایمان را به اسمان
خدا ببریم
..........