از کنار میله  ها گذشتی
 این همه فریاد تکه تکه شده بود
ندیدی
 بغض فریادم گرفت
آرام ارام روی چشم هایم ته نشین شد
گفتم این بار که از کنار م گذشتی
بوسه های تکراریم را در امتداد چشمانم   هاشور می زنم
 باز هم آمدی
 این بار میله ها پوسیده بود
 چشم ها پلاسیده و دستهایم هم
 به اوج خسته تنهایی آویزان مانده بود
چقدر دیر آمدی
اینقدر دیر که آفتاب هم رفته بود 
   حالا باید سراغ مرا از کرم های خاکی گل های  یاس  بگیری
که قرن هاست  روی تنم وول می خورند .....

مانده ام

چشمانم این همه بغض مرده را

در التهاب  کدامین شب سرد

به خاک دهد

 این طرف ته بغض های پوسیده آرزو ها یم

 به تنهایی  انتظار   نم گرفته ام

باران دارم

 و دستانی که در هوای ساده   دلتنگی

بادکنک هایی ابی شان را به آسمان  سپرده اند

شاید خدا از این نزدیکی بگذرد

شاید خدا  در ته مانده های خاکستری نگاهم

ریشه ای بیابد

نمی دانم به کال بودم آرزو هایم بیندیشم

و یا ریشه هایم را از خاک بکنم

از این حوالی که می گذری

 افتاب را دیدی بگو

ریشه ای  در آب مانده است

 به ته دلتنگی هایش بتاب

به سادگی لحظه هایش نخند

به آفتاب بگو

به  زخم های سادگی اش بتاب

هنوز 
ریشه ای در آب مانده است...

 

نفس هایم در تلاقی  باران  
بوی نم گرفته دست هایم
 و شانه های که دیگر تکان نمی خورد
تا کنار ابادی چشمانت آمدم
 همیشه برای خوشه های دست چین شده چشمانم
 مسیر چلچله ها را می دانستی
 من چه بی صدا آمدم
 میان خرمن چشمانت خیمه زدم
 این آبادی به کجا ختم می شود 
 کدامین ارغنون  می نوازد
 این هیاهو یی که مرا به انتهای  کبوتران می برد 
 به خاک می پیوندیم
 یا در تفاهمی سرگردان به هم گره می خوریم 
چندین کبوتر راهی شوم 
 در مدار کدامین حقیقت دور بزنم 
که چشمان مرا  در کنار آفتاب  به خواب ببری
قبای سبزت را بباف 
  کمی این نزدیکی ها 
باران کنار دلتنگی های من سایه کرده 
 آرام بیا 
  نکند انگشتانت روی زخم های دلم گیر کند 
  نکند مسیر را گم کنی 
بیراهه نروی 
 که صدای رفتنت   آسمان را بیدار کند
 آرام بیا  
 گلیم انتظارم هنوز به انتها نرسیده
 آرام بیا.....


 

صف کشیده اند

 رویا هایی که روی دستهایم  به آسمان می روند

روی زمین میان این همه سیم خار دار

با گور هایی که آما ده شده اند

من شما را چه کنم

  به آسمان می رسانم

و کمی هم باران های  آسمانی بدرقه راهتان

چقدر زیرو رو کنم چشمانم را در جذر و مد زمان

شما که می دانید

 چقدر احساسم را روی سجاده ها مچاله کردم

 هی باریدم  و باریدم

 به آسمان می سپارمتان

با کمی  برف های نباریده

به رهاییتان ببالید

 خوب جایی   رهسپار شده اید ....

 

 

 

افتادنم را نمی بینی

نمی بینی چطور نقطه های  چشمانم

 روی سطر به سطر چشمانت زانو زده اند
 مرا به کجا می بری
با این گام های خسته

 ته این خیابان گیج 

ایستگاه به ایستگاه  می ایستم

 شاید اشتباهی روی نیمکت های   چرک شده ذهنت  به خواب رفتی

نه بیدار می شوی نه می گذاری من به خواب بروم

من با این چشمان خیس
 
 هی به رویاهای مچاله شده ام مشت می زنم

ته این خاک بو گرفته 

 بی حس شده ام

میان این همه هذیان  که به چشمانم زده ای

نگران ثانیه های هستم

می ترسم 

می ترسم از که زودتر از من به انتها برسند.........

همیشه برای تکه های خوابم

فاصله ای هست

من  این انتها را

 روی شفافیت نگاه  کبوتران فردا مرور می کنم

 میدانم روزی تکه های خوابم

 روی پرنده   به خواب رفته چشمانت  آرام می شود

بیرون بیا

اینجا ته این همه دلتنگی

پلک چشمانی به سنگینی باران های نباریده

انتظار تاول زده مرا  آرام می کنند

روزی می آیی

اما این روز  در سادگی کدام پرنده  مانده است

و من باید در فراسوی کدامین افق

 گستره فریادم را   رها کنم

 ترس من از دلتنگی نیست

که قرن هاست  در چشمانم  روییده

  ترسم از خاکستر شدن گلیم آرزویی است که

با دستان تو به آسمان رسیده

همین که بیایی کافی ست 

همین که چشمانت را بچرخانی کافی است

 این طرف

 آنقدر دستانم را دراز می کنم

تا باد

به بهانه خداحافظی هم که شده

 دوده های  چشمانم  را در غرور یخ زده ات رها کند

کاش رهایی باشد
رهایی از  پیله های عشق
کاش
کاش ..