پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برودساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.

کار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در "افسون" گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای "هستی".
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.

کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم

چه کسی می خواهد

من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد

حمید مصدق

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را به
به مهمانی  گل ها ی باغ  می آورد
و گیسوان بلندش را
به باد ها می داد
ودست های سپیدش را
به آب می بخشید

دلم برای کسی تنگ است
که‌ ان دو نرگس جادو را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعر های خوشی
چون پرنده ها می خواند

دلم برای کسی تنگ است 
 که چون کبوتری معصوم
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی خود را نثار من
می کرد
..............
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی........
دگر کافی است
حمید مصدق

گفتی بتکان چشمانت را

نگاهت  بارانی شده

دیدم حتی برای بارش

دیگرابری نمانده

گفتی چشمانت را به من بسپار تا با آن

نیلی ببینم آسمان را

سبز بنوشانم خاک ترک خورده هستی ام را

دیدم در این ازدهام بارانی مه گرفته

کور سویی نمانده

گفتی پس سهمم از عشق

گفتم از چشمان کبوتران  پرواز
رهایی عشق بنوش

  
دیدم آنقدر دیر آمدی که حتی کبوتری هم نمانده


هرگز شب را باور نکردم

چرا که در فراسو های دهلیزش
 
به امید دریچه ای دل بسته بودم
شاملو

پنجه در افکنده ایم
با دستهایمان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
 به جای همراهی کردنشان
عشق  ما
نیازمند رهایی است
نه تصاحب
 در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه
شعر از شاملو

دوستی
اگر می خواهی نگهم داری
 دوست من
از دستم می دهی
اگرمی خواهی همراهیم کنی
دوست من
تا انسان آزادی باشم
میان ما
همبستگی از آنگونه می روید
که زندگی ما هر دو تن را
غرق در شکوفه می کند

شعر از شاملو

بارش خاکستری من
 
ببار

تا غزل هایم طعم باران بگیرند

دستانم هنوز به آسمان مانده

و تو این گوشه غبار گرفته فاصله

تپش من را از پشت پلک هایت وا می کنی

این عشق برای   رسیدن به چشمانت

 تاانتهای باران  ساده شده

اما باری  

ترسم این است که در بارش

خاستری فاصله

بی آنکه طعم  چشمانت را بنوشم

غرق شوم

برای باور چشمانت

بارها نگاه خسته ام را

 تا تهی سرد عشق رها کردم

تا بدانی پشت پلک هایت تکه ای ابر هنوز برای  بارش ساده می شود

 

عشق

ترس من از عشق نیست

ترس من گاهی

غرق شدن در زمهریر چشمانی است که

نمی دانم کی به خورشید می رسد

چشمانت تنها بهانه زیستن

در سرزمینی است که نمی دانم آفتاب صبحش به چه  رنگی

نور می پاشد 

معنای با تو بودن

نفس کشیدن در تهی فاصله ای است که

چشمانت رها شده اند

 

گفتی بتکان چشمانت را

نگاهت  بارانی شده

دیدم حتی برای باریدن هم

دیگر اشکی نمانده

گفتی چشمانت را به من بسپار تا با آن

نیلی ببینم آسمان را

سبز بنوشانم خاک ترک خورده هستی ام را

دیدم در این ازدهام بارانی مه گرفته

کور سویی نمانده

گفتی پس سهمم از عشق

  از چشمان  کدامین  کبوتر بنوشم

دیدم آنقدر دیر آمدی که حتی کبوتری هم نمانده..