گفتی بتکان چشمانت را
نگاهت بارانی شده
دیدم حتی برای بارش
دیگرابری نمانده
گفتی چشمانت را به من بسپار تا با آن
نیلی ببینم آسمان را
سبز بنوشانم خاک ترک خورده هستی ام را
دیدم در این ازدهام بارانی مه گرفته
کور سویی نمانده
گفتی پس سهمم از عشق
گفتم از چشمان کبوتران پرواز
رهایی عشق بنوش
دیدم آنقدر دیر آمدی که حتی کبوتری هم نمانده
دوستی
اگر می خواهی نگهم داری
دوست من
از دستم می دهی
اگرمی خواهی همراهیم کنی
دوست من
تا انسان آزادی باشم
میان ما
همبستگی از آنگونه می روید
که زندگی ما هر دو تن را
غرق در شکوفه می کند
شعر از شاملو
بارش خاکستری من
ببار
تا غزل هایم طعم باران بگیرند
دستانم هنوز به آسمان مانده
و تو این گوشه غبار گرفته فاصله
تپش من را از پشت پلک هایت وا می کنی
این عشق برای رسیدن به چشمانت
تاانتهای باران ساده شده
اما باری
ترسم این است که در بارش
خاستری فاصله
بی آنکه طعم چشمانت را بنوشم
غرق شوم
برای باور چشمانت
بارها نگاه خسته ام را
تا تهی سرد عشق رها کردم
تا بدانی پشت پلک هایت تکه ای ابر هنوز برای بارش ساده می شود
گفتی بتکان چشمانت را
نگاهت بارانی شده
دیدم حتی برای باریدن هم
دیگر اشکی نمانده
گفتی چشمانت را به من بسپار تا با آن
نیلی ببینم آسمان را
سبز بنوشانم خاک ترک خورده هستی ام را
دیدم در این ازدهام بارانی مه گرفته
کور سویی نمانده
گفتی پس سهمم از عشق
از چشمان کدامین کبوتر بنوشم
دیدم آنقدر دیر آمدی که حتی کبوتری هم نمانده..