تار های صدام خسته شدند
از بس رو طبق بغض
 هی    بارون رو بدرقه کردند
ته کوچه بغض
هم که بیایند به جنازه های دعا های می رسند
 که تو تاریکی به خواب رفتند
صدا هم که نکنند هر چند وقت یک بار مثل کله های مرده های قبرستان سر می آرند بیرون
دایم چشمان بغضم را تکان می دهند
 ما را رها کن
بگذار آسوده  تر ک های چشمانم را بشوییم
اخر دیگر دستان زمان هم خسته شده از بس که ما را بالا گرفته
خواستند برسند به آسمون
اونجایی که هر چی  با بال دعا رفته 
بال آبی خدا را  چشیده
 من هم گفتم تا این کودک بغض  هست
نگذارم رگ های صدام به بیراهه برند
یه راست می برمشان رو چشمام
 و هی خدا را به فریاد می برم
 شاید این بار  صدام بلند تر شه
 و یا شاید 
چشمان ‌ابی خدااینبار نزدیک تر ..........

تا  ابر ها نباریده اند
من تمام مداد رنگی های دلم  را به انتهای زمان می کشم
 با سوار زمان
 شاخه های بی تو
 طعم مرا می چشند
هنوز نمی دانم
می مانم
 و یا  
  به آوار سکوتی که تو در  چشمهایت نشانده ای
 عادت می کنم
نه
 رهایی به این سادگی نیست 
 تا من به تصنیف عشق
نخ های دلم را تنیده ام
هیچ سواری مرا  به
دشت های تهی نمی رساند
چه دشوار است
 در پیچش بی رنگ

 رگ های زمان
 تهی شوی ..
چه دشوار است نا مرئی شوی بی آنکه
 طعم تپش سادگی را

  را   به یال نگاهی بیاویزند...........