به دور از هر چه دل زدگی

چشمانم را مچاله می کنم

 روی پلک لحظه هایی که توبه دستانم سپرده ای

دست نمی کشد دلم

انگار روی شن های دلتنگی اش

میان کلوخ های بی تفاوتی تو امید رویشی دارد

شاید ریشه ای میان  آن همه ناهمواری

به آسمان برسد

هیچ کس نمی داند زیر  پلک هایم پنهان شده ای

و هر چند وقت یک بار

مثل رانشی

زیرو رو می کنی ابر های مرده ی چشمانم را

و باز میان آن همه بغض ته نشین می شوی

تا دوباره طوفانی شوی

و مر ا به گستردگی آتش جنوب

به خاک دهی

بگو ته این خاک مرده چه می جویی

که این چنین زیرو رو می کنی

آسمان را بنگر

 ابر ها باز فرصت باریدن گرفته اند

اگر باز ببارند دیگر میان این همه نمناکی

نمی توانی مرا بیابی

 به من بگو انتهای این همه آشفتگی

  به کدامین آسمان می رسد ........

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد