هزاران در گیج به هم خورد
تا من
در انتهای دهلیز بی دریچه
خواب هایم را به سندان درد کوبیدم
هزاران بار این دیوارهای گچی
فروریخت
تا
پیکر مسموم آرزو هایم را
ته دسمالی ازچشم های باران
روی گونه حافظه زمان
تکان دادم
هزاران بار گونه های باران خیسم کرد
تا دانستم
برای باروری خاک
همیشه باید ابری
سینه وسوسه های مرا خیس کند
هزاران رنگ روی دستانم یخ زد
تا
دانستم
نگارگری فریاد مرا
پیش از خستگی نور
روی نقطه به نقطه لحظه نقش کرده
گونه های سنگی کوچه، یخ زدگی کودکی بی نام را چشیدند
تا دانستم
همیشه تکه نانی از دهان کودکی یتیم
می افتد
تا
خواب دشت های آلوده تعبیر می شود
هزاران سیب بر درخت همسایه گندید
تا دانستم
باید دوباره از ریشه های ترش سکوتم
خواب دیگری را
روی سرگیجی قارچ های تنم تف کنم
**
کسی می گوید
اگر چه
در برگ برگ این بیشه کرمی خوابیده
اما سایه های تیره
به شقایق های صبح نزدیک ترند..........
سفره که انداختی