به دور از هر چه دل زدگی

چشمانم را مچاله می کنم

 روی پلک لحظه هایی که توبه دستانم سپرده ای

دست نمی کشد دلم

انگار روی شن های دلتنگی اش

میان کلوخ های بی تفاوتی تو امید رویشی دارد

شاید ریشه ای میان  آن همه ناهمواری

به آسمان برسد

هیچ کس نمی داند زیر  پلک هایم پنهان شده ای

و هر چند وقت یک بار

مثل رانشی

زیرو رو می کنی ابر های مرده ی چشمانم را

و باز میان آن همه بغض ته نشین می شوی

تا دوباره طوفانی شوی

و مر ا به گستردگی آتش جنوب

به خاک دهی

بگو ته این خاک مرده چه می جویی

که این چنین زیرو رو می کنی

آسمان را بنگر

 ابر ها باز فرصت باریدن گرفته اند

اگر باز ببارند دیگر میان این همه نمناکی

نمی توانی مرا بیابی

 به من بگو انتهای این همه آشفتگی

  به کدامین آسمان می رسد ........

 

 

 

به سرمای گورستانم
تکه های  دلتنگی ات را آویزان کرده ام
تا خاک فاصله ای نیست
لحظه های خیس مرا تنها نخواهند گذاشت

و من هنوز

انتهای دست های چروکیده  تقدیر دست و پا می زنم 


 تنهایی  خواب سنگینت را بر دوش می کشم
 نمی دانم انتهای این خاک کجاست
 

 من هیچ نمی دانم در کدامین قطعه

 
باید روز های خاکستری ام  را   خاک کنم....
 
***

 به  نمناکی  پلک های سنگینم 

 
 تکه های تنهایی  آویزان شده اند
 اندیشه ای کن
 

 لحظه ها تماشاچی شده اند

 و

 من و تو هنوز در پس کوچه های عشق

ته کاغذ پاره های آشفتگی

آدرس امتداد عشق را می پرسیم

زیر پایت را نگاه کن

این پیاده رو ها که بر  آن پا می گذاری

   بر هوت مرده احساسی است که

نجوا کنان هنوز ترا در ریشه های بی جانشان

تا فراسو های نامعلوم می برند

تکانی بخور 
  تنها در پس مانده های چشمان تو
این ریشه ها  
لهجه  رویش  می گیرند..........

 


بانوی تکیده چشمانم
در هیاهوی خیس باران
 ترا به  آشیانه  عشق می کشاند
تا خواب مرده اش را به تکه های چشمانت بیا ویزد 

  در حاشیه های دلتنگی 
بارانی به وسعت عشق   زمزمه  ماندن دارد
و من تا حاشیه های خاکستری بغض 
 نفس هایم را به تماشای آفتاب  می برم 

سایه ای کپک زده 
در گل آلوده ترین اشک هایم  
به زایش می اندیشد

###
این گونه که مانده ای

 خیس خواهی شد
 در تلاطم پلک های باران

برگی به نگاهت ببند

و یا دور شو از استپی که بوی جلبک هایش

 

زمان را بو دار کرده

دور که شوی

من هم راحت تر ته جلبک ها خودم را به خاک می سپارم

شاید از ریشه های مرده ام

درختی به آفتاب برسد

می دانم خاکستر که شوم

بوی ماندگی ام

خاطراتت را ویران می کند

 

 

اما من دیگر نه به ویرانی

 به طوفانی می اندیشم

که خاکستر مرا روی انگشتانش به حراج می برد .........

 

 

از من دور می شوند

تکه   های صدایی که چشمانم را به باران برده اند

دلم گرفته و

شمال چشمانم هنوز بارانی است

یاد آخرین بوسه ات  زخم های دلم را می نوازد

نه دستی  برای گرفتن

نه شانه ای برای بوسیدن

همه رفته اند

تنهای تنهای مانده ای

تنهای تنها مانده ام

 تو می دانی و من هم می دانم

هر دو به  یک کوچه خیره شده ایم

بگو انتهایش کجاست

من بروم یا تو می آیی

به چشمان بارانیت قسم

من و تو هر دو از جنس عشقیم

با کمی ناخالصی

با تکه های غروری که  

 سایه چشمانت شده

 

 

 

 آن روز ها
 درروز های آبی زندگی

 گاهی لهجه امیدم  می گرفت

 

 گاهی در حوالی احساسم شاخه ای می تپید

گاهی یکی از حرف های زندگی ام تنها می شد

گاهی خیره خیره پیاده رو ها رابه حاشیه چشمانم می بردم

 گاهی  شاخه ای از چشمانم  می شکست
گاهی به صداقت خند ه های آفتاب حسودی می کردم

 و گاهی تکه ها فریادم را خدا می شنید
***

اما امروز

 درروز های  خاکستری بارانی
 
لهجه امیدم لهجه سرزمین مردگان گرفته

و چشمانم

به تماشای سایه های مرده عشق

گوشه چار قد زمان را می کشد

احساسم نیز

به گوشه ای از آن پیاده روهای خلوت کپک زده گز کرده

 من تقویم زمان را می کشم

نمی گذارم ثانیه ها قبل از آمدن تو

گستره انتظارم را به ابتزال بکشند

و

نمی گذارم لحظه ها زودتر از آمدن آفتاب

به پیشانی مرده من چروک شوند

در این تداوم هستی

 گوشه ای بیاب

آفتاب هنوز می تپد

هنوز اسم تو

ته ته این ته مانده ها ی کپک زده دلم

خواب فراسو ها را می بینند

نگذار خواب من بپرد

بیا تا با هم بر یک دوش باران را

به کوچه های خشک دیدارمان ببریم....

 

 

 

 

ما از جنس یخ زده بارانیم

 

 ما از تماشای زندگی

 

  دستانمان را به شاخه های مرگ اویخته ایم

 پدرم در این حوالی چشمانش را به حراج باران گذاشته

 و مادر م ترانه های دعایش را به گوشه چشمانش ریخته

ومن 
دایما آب های راکد دلمان را پارو میزنم

 پدرم می گوید
 مواظب باش دسته های پارو  توی چشمانت گیر نکند

مادرم هم می ترسد جلبک های کف دلم را قورباغه ها بگیرند

اما من
   نه نگران بارانم

 نه نگران   کودکان حسرت زده عشق

که روی چشمانم   نمورم  گندیده اند

من نگرانم

نگران  ریشه های ام که ته این خاک

گردنشان را به آسمان آویخته اند

 شاید آبی ترین آفتاب بتابد

 ****

 

 اینجا کسی حال  ریشه های خشکیده ام را نمی گیرد

 

هوا ساکت است 

و خدا دیرگاهی است که از این حوالی نگذشته است

 باور کن اگر بوی تو نبود

تا حالا  بر پاشنه زمان  ساییده شده بودم

 

من دلم تنگ شده

دلم برای آن پیاده روهای ساکتی که تو در آن چشمان مرا   به خواب بردی

 تنگ شده

من دلتنگم

 دلتنگ خداییم که

در آن سیاهی تکه های مرا 

 به خواب چشمانت وصله زد

 دلم برای آن وصله ها  تنگ شده

میدانم پاره پاره هم که شوی  باز

خواب من نمی پرد

کاش رعدی بزد و یا کاش این خواب

به ابدیت  برسد