تار های صدام خسته شدند از بس رو طبق بغض هی بارون رو بدرقه کردند ته کوچه بغض هم که بیایند به جنازه های دعا های می رسند که تو تاریکی به خواب رفتند صدا هم که نکنند هر چند وقت یک بار مثل کله های مرده های قبرستان سر می آرند بیرون دایم چشمان بغضم را تکان می دهند ما را رها کن بگذار آسوده تر ک های چشمانم را بشوییم اخر دیگر دستان زمان هم خسته شده از بس که ما را بالا گرفته خواستند برسند به آسمون اونجایی که هر چی با بال دعا رفته بال آبی خدا را چشیده من هم گفتم تا این کودک بغض هست نگذارم رگ های صدام به بیراهه برند یه راست می برمشان رو چشمام و هی خدا را به فریاد می برم شاید این بار صدام بلند تر شه و یا شاید چشمان ابی خدااینبار نزدیک تر ..........
سلام
وبلاگ جالب با ترانه های زیبایی داری
موفق باشی
هه! مرا نمی شناسد مرگ
یا کودک است هنوز / و یا شاعران ساکت اند !
لیلا جان سلام...چشمان آبی خدا نزدیک است....وبلاگ من دو روز در میان به روز می شود.
منتظز کارهای جدیدتون هستم
سلام وباگ شما را دیدم و تمام کارها را خوندم عالی بود به ما هم سری بزنید