ما از جنس یخ زده بارانیم

 

 ما از تماشای زندگی

 

  دستانمان را به شاخه های مرگ اویخته ایم

 پدرم در این حوالی چشمانش را به حراج باران گذاشته

 و مادر م ترانه های دعایش را به گوشه چشمانش ریخته

ومن 
دایما آب های راکد دلمان را پارو میزنم

 پدرم می گوید
 مواظب باش دسته های پارو  توی چشمانت گیر نکند

مادرم هم می ترسد جلبک های کف دلم را قورباغه ها بگیرند

اما من
   نه نگران بارانم

 نه نگران   کودکان حسرت زده عشق

که روی چشمانم   نمورم  گندیده اند

من نگرانم

نگران  ریشه های ام که ته این خاک

گردنشان را به آسمان آویخته اند

 شاید آبی ترین آفتاب بتابد

 ****

 

 اینجا کسی حال  ریشه های خشکیده ام را نمی گیرد

 

هوا ساکت است 

و خدا دیرگاهی است که از این حوالی نگذشته است

 باور کن اگر بوی تو نبود

تا حالا  بر پاشنه زمان  ساییده شده بودم

 

نظرات 1 + ارسال نظر
حوت ما شنبه 11 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 10:59 ق.ظ http://www.hutema.persianblog.com

هوا ساکت است
و خدا دیرگاهی است که از این حوالی نگذشته است
.......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد