تا آفتاب

 

دکمه  عادتم گم شده  بود

وقتی  فهمیدم

که برهنگی صدایم

 سرما را به یادم آورد

روبروی این باد

کسی به یاد لباس پاره اش

 زیر  چشمانش

 افسون نخ می کرد

 ایستادم

 شاید

 زیر رد پاهای مانده بر برف

تکه ای صبح  بیابم

و به آرزوی هم زیستی با آفتاب

 به صلیب بکشم

 این چشمان پر ازدحامم را ....


خاطره

آرام  بند کفش هایت را بستی

 باد  لیوان آبی  

 روی  نزدیکترین بوسه ات ریخت

و انگشت اشاره ات مرا به دورترین فاصله

 رها کرد

 اما من باز ادامه داشتم

 کسی صدای بریدن نفس هایم را

روی چشمان فرو ریخته شب نشنید

 باز می گردم روی بوران دستانی که

 در گیومه آغوشت  تکرار شده بود

 و روی تکاپوی بیهودگی

 غلت می زنم

  باز هم نبضم

روی  دلهره لبانی که دیگر نبود

 تکذیب  شد

 اما من هنوز ادامه داشتم

 روی استپی خالی از هوا

تا از روی آفتابی ندیده

 مشق  بنویسم..

و هر بار سرمشقم

تکرار خیسی چشمانی  باشد

 که مرا

 به آبی ترین  ایستگاه خاطرت می رساند.......

شاید من هم روی

فصل های کبودم

 گم شده  باشم......

.