هر شب به هزار نطفه
ذهنم آبستن حادثه می شود
امشب دایه هم مرا از یاد می برد
مترسگ ها هزار جور مرا می پایند
مبادا از پرچین دیوار بوی جلبک های تنم
ریشه ای را بسوزاند
نه این فصل هم کبوتری روی حوض
خط خطی های دلم را واکس نمیزند
انگار می دانم
دست بکشم از همه
از همه انهایی که رد کفش های چرمی شان
دلم را خراب کرد....