پشت سطر ها مانده ایم

 بی خیال از خط نوشته های که

آرام آرام بر تن زمان 

 شاخه می کشد

 ته مانده ها آرزوهایمان

   زخمی بال های شب اند

 من در انتهای  آفتابم

چشمی سرگردان

 مرا به وسعت  آسمان

 تا  تپش پاییز می کشاند

 باید برای آشفتگی چشمانم

 قاب عکسی   فراهم کنم ...

 

 

بر روسری اندیشه ام

نقش های خاکستری دردی

مرا به حاشیه اندوه گره می زند

دستی مرا می کشاند

خوابی مرا فرو میبرد

تا کجای باران باید رفت

من به انتهای کدامین چشم دخیل بسته ام

زیر خیمه کدامین پلک

درد هایم را دار زده ام

باران می بارد

و باز آبی چشمانم برای دلتنگی آسمان می گرید

برای دلتنگی باران

ودلتنگی چشمانی که در باران جا ماند......