چشمانم را به تماشای باران  می برند
لحظه هایی که بی تو به انتهای زمان می رسند
دستی حاشیه تنهاییم را می تکاند
تنی پلاسیده  نبض حضورت را می تپد
آهسته بیا
زخم هایم پر التهابند...


 زیر تمشک به گل نشسته عشق 
 چشمانی  پر از بارش و
دستانی به انتهای  نیایش
یاس  هایی خدا را    دعا  می کنند 
 می دانم در همین نزدیکی 
کنار سادگی گنجشکی 
  خواب چشمانم را تعبیر می کنی 
اما نمی دانم ....
نمی دانم   
تا کی باید بنفشه های زمان را 
روی سادگی چشمانم  
پرپر کنم ...

من تمام سادگی ام را
در یخبندان چشمانت جا گداشته ام
تا به التیام یک زخم 
عشقم را در نگاه یخی ات  برویانی



ساده ترین ترنم زیستن بود آنگاه که من درنگاهت شکستم و تو ماندی و صدایی گرفته از یادی که در چشمانت به یادگار مانده بود.

بگذار دل بتپد

این کتاب، دومین مجموعه داستانی «علیرضا صدری علایی»، نویسنده ایرانی مقیم فرانسه است که در سال گذشته مجموعه دیگری از او به نام «یک جرعه عشق» ترجمه و منتشر شد. «علیرضا صدری علایی» که به زبان فرانسه می نویسد، نویسنده ای نئورئالسیت است. او همانند یک عکاس که دوربین به دست برای شکار لحظه ها در کمین نشسته، چشمش همه جا را می پاید و انگشتانش بر دکمه دوربین، مترصد دیدن «لحظه ها» است
. در اولین داستان این مجموعه، احساسات پاک و خیال برانگیز صاحب رستورانی تصویر می شود که به یکی از مشتریان خود دل بسته است.
 او در این عشق رویایی نه به دنبال کامگیری بلکه به دنبال دیدار و تماشای معشوق است؛ دیداری که شور و شوقی وصف ناپذیر را در او بر می انگیزد... در داستان دیگری، نویسنده به سرزمین زیبای کردستان سفر می کند، به شهری دور افتاده در مرز ایران و عراق، به مریوان زیبا
...



وقتی باران گرفت . دیگر من نیستم و تو می مانی و آسمانی بی ستاره 
  



در نزدیکی خدا:
اینجا حسی ترا می کشاند به ژر فای حضور . اینجا کسی ترا می برد به نا کجای خیال ، به انجایی که تو می مانی و خدای که در این نزدیکی است 
:
     



حس بودن :


آنگاه که سو سو ی ستار های حضورت ، بر دلم روشنی می دمند . من می مانم و تو ، و گاهی تمنایی که تو می دانی چیست. خدایا تو میدانی تمنایی دلم چیست . همان حسی که مرا به تو می کشاند ، همان حسی که از من ، بوته ای رویانده که از سایه های تنهایی می گریزد . خدایا من بی آن حس ، زمزمه ای سرد و بی روحم . وتو تنها می دانی که آن حس بودن چیست .
 




ساده بود و بی ادعا . اما در دلش رنگی دیگر نقش شده بود نقشی از احساسی کبود . نقشی که اخر ار پاره های بی مهری من آب شد.




ساده ترین ترنم زیستن بود آنگاه که من درنگاهت شکستم و تو ماندی و صدایی گرفته از یادی که در چشمانت به یادگار مانده بود.








گاهی میان من وتو صدایی می شکند . صدایی که از فاصله های سرد می آید و بر دلتنگی هایم ، می شکند . ای یاس ساده ی حضور بیا و بمان . تا شاید از خرده ریزه های دلم زورقی ساختم برای رفتن .رفتن به جایی که فقط من باشم و تو .

فریاد نگاه :
صدایت می زنند .نگاههایی که دلتنگی ات را می خوانند و تو می مانی و نگاهها ی پر تمنایی کة از اوج آشفتگی ات آویزان شده اند ، صدایت گرفته .چشمانت مه آلود شده و نمی دانی انتهای بودن کدامین نگاه باید بمانی. تریدید داری . خدایا اینجا کسی هست ، کسی هست بداند در دلم چیست ؟من فقط می خواهم از نگاهی بی غبار ترا بنوشم که این چنین دلم گرفته . خدایا فریاد نگاهم را می شنوی ؟ می دانم ، می شنوی . خدایا به من بگو ،آنگاه که دلم گرفت، آشفتگی درونم را با کدامین صدا بیاویزم و بر پرده پنجره کدامین بهار ، یاد ترا نقش کنم ، وقتی همه پریشانند و بر سرگردانی خود آویزان . خدایا فریاد نگاهم را بنوش ، که تو خود دانی که بی تو ،نگاهم در تیر گی می خشکد
.
  

 

یاد تو :
اینجا که می مانی ، تنهایی ،
زیر سکوت هزار خاطره، سایه هایت را با تبسم دنبال می کنی . می توانی بمانی . اما حضور نفس های احساست ، خواب ترا پریشان می کنند می خواهی در چشمان کبو تران فردا ، خوابت را تفسیر کنی .

اما می دانی که رقص لحظه ها ترا می پایند . باید امروز بمانی تا فرا شاید خوابت تعبیر شود .
می دانی در کنج دلت بوته ای ریشه کرده ، نمی دانی چه گیاهی است .اما هر چه هست رمقت را گرفته،،گویی تمام وجودت را گرفته .از تو می خواهد برایش ریشه هایت را بخشکانی .آنقدر که در او سبز شوی می بینی دستهایت می لرزد ، وقتی بوی نفسش تر از اوج بودن ، در انتهای چشمانش می نشاند . می خواهی بروی اما قدمهایت ،سنگینی زمین را بر خود می نشانند . می مانی اما دیگر کسی صدایت را نمی شنود ومی بینی غرق هزار خاطره شده ای . در امتداد فریادت ، نگاهی بی محابا ترا نوشیده است
 
. و اینجاست که می بینی خدایا تو حضور داری .
 



کوچه
    
 
از کتاب بهار را باور کن



بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانة جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !

با تو گفتنم :
               حذر از عشق ؟
                                    ندانم
سفر از پیش تو ؟
                       هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم
!


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

     نیلوفر
از مرز خوابم می‌گذشتم .
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود .
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در پس درهای شیشه‌ای رؤیاها ، در مرداب بی ته
آیینه‌ها ، هر جا که من گوشه‌ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود .
گویی او لحظه لحظه در تهی من می‌ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می‌مردم .
بام ایوان فرو می‌ریزد
و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستون‌ها می‌پیچد .
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
نیلوفر رویید
ساقه‌اش از ته خواب شفافم سرکشید .
من به رؤیا بودم ،
سیلاب بیداری رسید .
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم :
نیلوفر به همه زندگی‌ام پیچیده بود .
در رگ‌هایش من بودم که می‌دودیم .
هستی اش در من ریشه داشت .
همه من بود .
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب آورد 
 سهراب سپهری


 

 
 

 

 
 


روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگ ها نور خواهم ریخت
و صدا در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید

خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آی شبنم شبنم شبنم
رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت

هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد

خواهم آمد پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد

آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت...

سهراب سپهری





نیایش

نور را پیمودیم، دشت طلا را در نوشتیم.
افسانه را چیدیم، و پلاسیده فکندیم.
کنار شن‌زار، آفتابی سایه بار. ما را نواخت.درنگی
کردیم
.
سکوت ما بهم پیوست و ما «ما» شدیم.
تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید.
آفتاب از چهره ما ترسید.
دریافتیم و خنده زدیم.
نهفتیم و سوختیم.
هر چه بهم‌تر، تنهاتر،
از ستیغ جدا شدیم:
من به خاک آمدم، و بنده شدم.
تو بالا رفتی، و خدا شدی.