چشمانم را به تماشای باران می برند
لحظه هایی که بی تو به انتهای زمان می رسند
دستی حاشیه تنهاییم را می تکاند
تنی پلاسیده نبض حضورت را می تپد
آهسته بیا
زخم هایم پر التهابند...
من تمام سادگی ام را
در یخبندان چشمانت جا گداشته ام
تا به التیام یک زخم
عشقم را در نگاه یخی ات برویانی
بگذار دل بتپد
این کتاب، دومین مجموعه داستانی «علیرضا صدری علایی»، نویسنده ایرانی مقیم فرانسه است که در سال گذشته مجموعه دیگری از او به نام «یک جرعه عشق» ترجمه و منتشر شد. «علیرضا صدری علایی» که به زبان فرانسه می نویسد، نویسنده ای نئورئالسیت است. او همانند یک عکاس که دوربین به دست برای شکار لحظه ها در کمین نشسته، چشمش همه جا را می پاید و انگشتانش بر دکمه دوربین، مترصد دیدن «لحظه ها» است
. در اولین داستان این مجموعه، احساسات پاک و خیال برانگیز صاحب رستورانی تصویر می شود که به یکی از مشتریان خود دل بسته است.
او در این عشق رویایی نه به دنبال کامگیری بلکه به دنبال دیدار و تماشای معشوق است؛ دیداری که شور و شوقی وصف ناپذیر را در او بر می انگیزد... در داستان دیگری، نویسنده به سرزمین زیبای کردستان سفر می کند، به شهری دور افتاده در مرز ایران و عراق، به مریوان زیبا...
کوچه
از کتاب بهار را باور کن
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانة جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !
با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم