بارش خاکستری من
 
ببار

تا غزل هایم طعم باران بگیرند

دستانم هنوز به آسمان مانده

و تو این گوشه غبار گرفته فاصله

تپش من را از پشت پلک هایت وا می کنی

این عشق برای   رسیدن به چشمانت

 تاانتهای باران  ساده شده

اما باری  

ترسم این است که در بارش

خاستری فاصله

بی آنکه طعم  چشمانت را بنوشم

غرق شوم

برای باور چشمانت

بارها نگاه خسته ام را

 تا تهی سرد عشق رها کردم

تا بدانی پشت پلک هایت تکه ای ابر هنوز برای  بارش ساده می شود

 

عشق

ترس من از عشق نیست

ترس من گاهی

غرق شدن در زمهریر چشمانی است که

نمی دانم کی به خورشید می رسد

چشمانت تنها بهانه زیستن

در سرزمینی است که نمی دانم آفتاب صبحش به چه  رنگی

نور می پاشد 

معنای با تو بودن

نفس کشیدن در تهی فاصله ای است که

چشمانت رها شده اند

 

گفتی بتکان چشمانت را

نگاهت  بارانی شده

دیدم حتی برای باریدن هم

دیگر اشکی نمانده

گفتی چشمانت را به من بسپار تا با آن

نیلی ببینم آسمان را

سبز بنوشانم خاک ترک خورده هستی ام را

دیدم در این ازدهام بارانی مه گرفته

کور سویی نمانده

گفتی پس سهمم از عشق

  از چشمان  کدامین  کبوتر بنوشم

دیدم آنقدر دیر آمدی که حتی کبوتری هم نمانده..