گفتی بتکان چشمانت را

نگاهت  بارانی شده

دیدم حتی برای بارش

دیگرابری نمانده

گفتی چشمانت را به من بسپار تا با آن

نیلی ببینم آسمان را

سبز بنوشانم خاک ترک خورده هستی ام را

دیدم در این ازدهام بارانی مه گرفته

کور سویی نمانده

گفتی پس سهمم از عشق

گفتم از چشمان کبوتران  پرواز
رهایی عشق بنوش

  
دیدم آنقدر دیر آمدی که حتی کبوتری هم نمانده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد