-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1384 08:42
چشمانم را به تماشای باران می برند لحظه هایی که بی تو به انتهای زمان می رسند دستی حاشیه تنهاییم را می تکاند تنی پلاسیده نبض حضورت را می تپد آهسته بیا زخم هایم پر التهابند...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 اسفندماه سال 1383 09:22
زیر تمشک به گل نشسته عشق چشمانی پر از بارش و دستانی به انتهای نیایش یاس هایی خدا را دعا می کنند می دانم در همین نزدیکی کنار سادگی گنجشکی خواب چشمانم را تعبیر می کنی اما نمی دانم .... نمی دانم تا کی باید بنفشه های زمان را روی سادگی چشمانم پرپر کنم ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اسفندماه سال 1383 14:53
من تمام سادگی ام را در یخبندان چشمانت جا گداشته ام تا به التیام یک زخم عشقم را در نگاه یخی ات برویانی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1383 12:18
ساده ترین ترنم زیستن بود آنگاه که من درنگاهت شکستم و تو ماندی و صدایی گرفته از یادی که در چشمانت به یادگار مانده بود.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1383 10:42
بگذار دل بتپد این کتاب، دومین مجموعه داستانی «علیرضا صدری علایی»، نویسنده ایرانی مقیم فرانسه است که در سال گذشته مجموعه دیگری از او به نام «یک جرعه عشق» ترجمه و منتشر شد. «علیرضا صدری علایی» که به زبان فرانسه می نویسد، نویسنده ای نئورئالسیت است. او همانند یک عکاس که دوربین به دست برای شکار لحظه ها در کمین نشسته، چشمش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 اسفندماه سال 1383 14:00
وقتی باران گرفت . دیگر من نیستم و تو می مانی و آسمانی بی ستاره
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1383 13:00
در نزدیکی خدا: اینجا حسی ترا می کشاند به ژر فای حضور . اینجا کسی ترا می برد به نا کجای خیال ، به انجایی که تو می مانی و خدای که در این نزدیکی است :
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1383 12:58
حس بودن : آنگاه که سو سو ی ستار های حضورت ، بر دلم روشنی می دمند . من می مانم و تو ، و گاهی تمنایی که تو می دانی چیست. خدایا تو میدانی تمنایی دلم چیست . همان حسی که مرا به تو می کشاند ، همان حسی که از من ، بوته ای رویانده که از سایه های تنهایی می گریزد . خدایا من بی آن حس ، زمزمه ای سرد و بی روحم . وتو تنها می دانی که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1383 12:55
ساده بود و بی ادعا . اما در دلش رنگی دیگر نقش شده بود نقشی از احساسی کبود . نقشی که اخر ار پاره های بی مهری من آب شد.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1383 08:57
ساده ترین ترنم زیستن بود آنگاه که من درنگاهت شکستم و تو ماندی و صدایی گرفته از یادی که در چشمانت به یادگار مانده بود.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1383 08:55
گاهی میان من وتو صدایی می شکند . صدایی که از فاصله های سرد می آید و بر دلتنگی هایم ، می شکند . ای یاس ساده ی حضور بیا و بمان . تا شاید از خرده ریزه های دلم زورقی ساختم برای رفتن .رفتن به جایی که فقط من باشم و تو .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1383 08:36
فریاد نگاه : صدایت می زنند .نگاههایی که دلتنگی ات را می خوانند و تو می مانی و نگاهها ی پر تمنایی کة از اوج آشفتگی ات آویزان شده اند ، صدایت گرفته .چشمانت مه آلود شده و نمی دانی انتهای بودن کدامین نگاه باید بمانی. تریدید داری . خدایا اینجا کسی هست ، کسی هست بداند در دلم چیست ؟من فقط می خواهم از نگاهی بی غبار ترا بنوشم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1383 08:34
یاد تو : اینجا که می مانی ، تنهایی ، زیر سکوت هزار خاطره، سایه هایت را با تبسم دنبال می کنی . می توانی بمانی . اما حضور نفس های احساست ، خواب ترا پریشان می کنند می خواهی در چشمان کبو تران فردا ، خوابت را تفسیر کنی . اما می دانی که رقص لحظه ها ترا می پایند . باید امروز بمانی تا فرا شاید خوابت تعبیر شود . می دانی در کنج...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1383 14:04
کوچه از کتاب بهار را باور کن بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم ! در نهانخانة جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1383 13:51
نیلوفر از مرز خوابم میگذشتم . سایه تاریک یک نیلوفر روی همه این ویرانه فرو افتاده بود . کدامین باد بی پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟ در پس درهای شیشهای رؤیاها ، در مرداب بی ته آیینهها ، هر جا که من گوشهای از خودم را مرده بودم یک نیلوفر روییده بود . گویی او لحظه لحظه در تهی من میریخت و من در صدای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1383 12:09
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد در رگ ها نور خواهم ریخت و صدا در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آی شبنم شبنم شبنم رهگذاری خواهد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1383 14:42
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1383 12:13
://http://www.gilmakh.com/
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1383 14:23
نیایش نور را پیمودیم، دشت طلا را در نوشتیم. افسانه را چیدیم، و پلاسیده فکندیم. کنار شنزار، آفتابی سایه بار. ما را نواخت.درنگی کردیم . سکوت ما بهم پیوست و ما «ما» شدیم. تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید. آفتاب از چهره ما ترسید. دریافتیم و خنده زدیم. نهفتیم و سوختیم. هر چه بهمتر، تنهاتر، از ستیغ جدا شدیم: من به خاک آمدم،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 بهمنماه سال 1383 14:09
میان من و تو فاصله ای است که به ناز تو می شکند
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 بهمنماه سال 1383 13:16
پرده را برداریم : بگذاریم که احساس هوایی بخورد. بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند. بگذاریم غریزه پی بازی برود. کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد. بگذاریم که تنهایی آواز بخواند. چیز بنویسد. به خیابان برودساده باشیم. ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت. کار ما نیست شناسایی "راز"...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 بهمنماه سال 1383 10:09
چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم خانه اش ویران باد حمید مصدق
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 بهمنماه سال 1383 13:00
دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به به مهمانی گل ها ی باغ می آورد و گیسوان بلندش را به باد ها می داد ودست های سپیدش را به آب می بخشید دلم برای کسی تنگ است که ان دو نرگس جادو را به عمق آبی دریای واژگون می دوخت و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند دلم برای کسی تنگ است که چون کبوتری معصوم دلش برای دلم می سوخت و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 بهمنماه سال 1383 13:34
گفتی بتکان چشمانت را نگاهت بارانی شده دیدم حتی برای بارش دیگرابری نمانده گفتی چشمانت را به من بسپار تا با آن نیلی ببینم آسمان را سبز بنوشانم خاک ترک خورده هستی ام را دیدم در این ازدهام بارانی مه گرفته کور سویی نمانده گفتی پس سهمم از عشق گفتم از چشمان کبوتران پرواز رهایی عشق بنوش دیدم آنقدر دیر آمدی که حتی کبوتری هم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 بهمنماه سال 1383 13:27
هرگز شب را باور نکردم چرا که در فراسو های دهلیزش به امید دریچه ای دل بسته بودم شاملو
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 بهمنماه سال 1383 13:18
پنجه در افکنده ایم با دستهایمان به جای رها شدن سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را به جای همراهی کردنشان عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه شعر از شاملو
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 بهمنماه سال 1383 13:13
دوستی اگر می خواهی نگهم داری دوست من از دستم می دهی اگرمی خواهی همراهیم کنی دوست من تا انسان آزادی باشم میان ما همبستگی از آنگونه می روید که زندگی ما هر دو تن را غرق در شکوفه می کند شعر از شاملو
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 دیماه سال 1383 14:55
بارش خاکستری من ببار تا غزل هایم طعم باران بگیرند دستانم هنوز به آسمان مانده و تو این گوشه غبار گرفته فاصله تپش من را از پشت پلک هایت وا می کنی این عشق برای رسیدن به چشمانت تاانتهای باران ساده شده اما باری ترسم این است که در بارش خاستری فاصله بی آنکه طعم چشمانت را بنوشم غرق شوم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 دیماه سال 1383 14:48
برای باور چشمانت بارها نگاه خسته ام را تا تهی سرد عشق رها کردم تا بدانی پشت پلک هایت تکه ای ابر هنوز برای بارش ساده می شود
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 دیماه سال 1383 14:44
عشق ترس من از عشق نیست ترس من گاهی غرق شدن در زمهریر چشمانی است که نمی دانم کی به خورشید می رسد