نیلوفر از مرز خوابم میگذشتم . سایه تاریک یک نیلوفر روی همه این ویرانه فرو افتاده بود . کدامین باد بی پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟ در پس درهای شیشهای رؤیاها ، در مرداب بی ته آیینهها ، هر جا که من گوشهای از خودم را مرده بودم یک نیلوفر روییده بود . گویی او لحظه لحظه در تهی من میریخت و من در صدای شکفتن او لحظه لحظه خودم را میمردم . بام ایوان فرو میریزد و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستونها میپیچد . کدامین باد بی پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟ نیلوفر رویید ساقهاش از ته خواب شفافم سرکشید . من به رؤیا بودم ، سیلاب بیداری رسید . چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم : نیلوفر به همه زندگیام پیچیده بود . در رگهایش من بودم که میدودیم . هستی اش در من ریشه داشت . همه من بود . کدامین باد بی پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب آورد سهراب سپهری
|