مانده ام

چشمانم این همه بغض مرده را

در التهاب  کدامین شب سرد

به خاک دهد

 این طرف ته بغض های پوسیده آرزو ها یم

 به تنهایی  انتظار   نم گرفته ام

باران دارم

 و دستانی که در هوای ساده   دلتنگی

بادکنک هایی ابی شان را به آسمان  سپرده اند

شاید خدا از این نزدیکی بگذرد

شاید خدا  در ته مانده های خاکستری نگاهم

ریشه ای بیابد

نمی دانم به کال بودم آرزو هایم بیندیشم

و یا ریشه هایم را از خاک بکنم

از این حوالی که می گذری

 افتاب را دیدی بگو

ریشه ای  در آب مانده است

 به ته دلتنگی هایش بتاب

به سادگی لحظه هایش نخند

به آفتاب بگو

به  زخم های سادگی اش بتاب

هنوز 
ریشه ای در آب مانده است...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد