باد لیوان آبی
روی نزدیکترین بوسه ات ریخت
و انگشت اشاره ات مرا به دورترین فاصله
رها کرد
اما من باز ادامه داشتم
کسی صدای بریدن نفس هایم را
روی چشمان فرو ریخته شب نشنید
باز می گردم روی بوران دستانی که
در گیومه آغوشت تکرار شده بود
و روی تکاپوی بیهودگی
غلت می زنم
باز هم نبضم
روی دلهره لبانی که دیگر نبود
تکذیب شد
اما من هنوز ادامه داشتم
روی استپی خالی از هوا
تا از روی آفتابی ندیده
مشق بنویسم..
و هر بار سرمشقم
تکرار خیسی چشمانی باشد
که مرا
به آبی ترین ایستگاه خاطرت می رساند.......
شاید من هم روی
فصل های کبودم
گم شده باشم......
.
سلام لیلا جان
چقدر تلخ می نویسی !
آدم حس می کند آخر دنیاست
دوشنبه 24 دی ماه سال 1386 ساعت 3:50 PM
سلام گرم و گرم نثارت
واقعا شعر شما دلگرم کننده است من از سرزمین دیگری هستم اما اندکی با شعر قرابت دارم و احساس شما را می ستایم اگر وقت مجالت داد یک سری هم به آواز رزم بزن شاید بتوانیم کلمات را زیباتر برای دیگران گره بزنیم و این برش در وجود شما موج می زند دست مارا نیز یاری کن
به امید همکاری و همگامی شما
موفق باشید
آژن
شبیه خاطره نیست ... شبیه امتداده ... شبیه ادامه ست ... شبیه «هنوز » ه
*.خط 7: ولی بعد از اما یه جوریه ... انگار که تکرایه.
**.آدرسم عوض شده ... رفتم تو بلاگ فا!
Silverheart.blogfa.com
زیبا بود.موفق باشی